بارمانبارمان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه سن داره

بارمان فرشته ای بی نظیر

ولنتاین مبارک

سلام به خدای مهربون امروز  14 فوریه یکی از روزهای قشنگ خداست که در بعضی از فرهنگها روز عشق نامیده شده.مامان شیوا و بابا سعید  به خودشون می بالند که هدیه عشقشون فرشته بی نظیرییه مثل تو, پرنس بارمان.                                                   ما عاشقتیم          دیشب وقتی در یک برنامه تلویزیونی راجع به ولنتاین از بچه های زیر 4سال می پرسیدند ولنتاین شما کی...
25 بهمن 1393

سفارت چین

سلام به خدای مهربون مامان شیوا به دعوت سفیر چین  به مناسبت جشن سال نو چینی ها به سفارت چین رفته بود.یکی از برنامه های اونجا این بود که اسم ها را به حروف چینی می نوشتند. مامان شیوا از اونجاییکه همیشه به فکر فرشته بی نظیر خودشه از اون آقای چینی خواست که اسم بارمان رو به چینی بنویسه. و نوشتار چینی اسم بارمان شد این عکس پایین به نظر من خیلی قشنگه                             و بعد از مامان شیوا خواستند که حتما سال بعد بارمان طلایی رو با خودش به جشن ببره.           ...
19 بهمن 1393

بارمان پیکاسو

       سلام به خدای مهربون سلام به فرشته بی نظیر خودم  مامان شیوا هر سال در سالروز تولد بارمان طلایی  اثر دست و پای اون رو در دفتر خاطراتش ثبت می کنه.بارمان از این کار خیلی لذت می بره!!کلا بارمان نقاسی کردن رو خیلی دوست داره.                                       این هم اثر دست وپای فرشته خودم در دو سالگیش   ...
18 بهمن 1393

داستان بارمان و خرگوش

           یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، پسر مهربونی بود به نام بارمان طلایی, که یه مزرعه قشنگی داشت. یک روز صبح ،  بارمان طلایی از آقای خرگوش دعوت کرد که به مزرعه اش بره و  چند تا هویج بچینه  .آقای خرگوش از دعوت بارمان طلایی خوشحال شد و برای خودش کلی هویج چیند .               آقای خزگوش در مسیر برگشتن  آقای موش رو دید . آقای موش به خرگوش مهربون سلام کرد و گفت " خرگوش مهربون ، بچه هام گرسنه هستند . ممکنه مقداری  از هویج هات را به من بدی ؟" خرگوش هم مقداری هویج خوش رنگ ...
14 بهمن 1393

تولد کیمیاجون

سلام به خدای مهربون امروز تولد کیمیا جون دختر عموی بارمانه.کسی که بارمان عاشقشه و علاقه ویژه ای بهش داره.من روی کیمیا یه حساب دیگه باز کردم حساب خواهری. از صمیم قلب  کیمیا جون , روز تولدت رو با آسمونی  پر از ستاره های چشمک زن  با دشتی پر از شقایق ها و با آرزوی موفقیت برای تو عزیز دوست داشتنی  تبریک میگویم        ...
13 بهمن 1393

داستان برگ پاییزی

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:  می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟  خداوند پاسخ داد:  از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد...
7 بهمن 1393

اولین اثر انگشت

سلام به خدای مهربون سلام به فرشته های زمینی سلام به بارمان طلایی عزیزم بارمان طلایی برای اولین بار  روز پنج شنبه 9 بهمن از اثر انگشت  استفاده کرد.( در دفتر خدمات الکترونیک ) کلی هم متعجب شده بود.بشتر فکر می کرد مثل  نقاشی با رنگهای انگشتیه          بعد از اتمام کارمون در دفتر خدمات الکترونیک  با یک سانس تاخیر رسیدیم استخر.اونجا مرتب انگشتش رو به خانم مربیش نسترن جون نشون می داد و از اون هم می خواست عکس العمل نشون بده.   بارمان جونم می دونی وقت متعجب می شی دوست داشتنی تری؟ من که عاشق قیافه های متعجب توام   ...
6 بهمن 1393

داستان شنگول و منگول

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.  یه بزی بود سه تا بچه داشت یکی شنگول یکی منگول و یکی هم حبه انگور. روزی از روزها مامان بزه به بچه هاش گفت : من می رم برای شما علف بیارم مبادا شیطونی بکنین. اگه گرگه اومد در زد در  رد براش باز نکنین.اگه گفت من مادر شمام بگین دستت رو از لای درز در نشون بده اگه دیدین دستش سیاه است در رو باز نکنین اما اگه قرمز بود می فهمین که مادرتون برگشته.                 گرگه که گوش وایساده بود همچین که بزه رفت دستش رو با حنا قرمز رنگ کرد و اومد در زد بچه ها پرسیدند"کیه؟"...
1 بهمن 1393
1